مجید خاکپور | شهرآرانیوز؛ این قولِ معروفی است که هر نویسندهای را میتوان تا حدودی در اثری که خلق کرده دید، «روزگار سپری شده مردم سالخورده» رمانی است که میشود در آن با محمود دولت آبادی ملاقات کرد، بیش از هر اثر دیگرش. شاید حتی بشود -با کمی اغماض- «روزگار سپری شده...» را در دسته رمانهای خودزندگی نامهای جای داد. اگرچه دولت آبادی جایی به وضوح و مستقیم به خویش نامه بودن این اثر اشاره نکرده، گفته است: «آنچه به زندگی من نزدیکتر است به نظرم «روزگار سپری شده مردم سالخورده» باید باشد که آن هم برایم کتاب رنج باری بود.»
«رنج باری» خلق این رمان ارتباط مستقیم دارد با زندگی او و زمانه خلق اثر، زیرا باید مرارتهای زیسته و ازسر گذرانده اش را در دوران «اتفاقهای مهیب»، تمام و کمال به یاد میآورده: «سرنوشت غم انگیز مرا بنگر! عمری را تلخ زیستن و پسانه عمر را به همان تلخی پرداختن.»
پس از بازنویسی جلدهای پنجم تا دهم کلیدر از خود میپرسد: «حال چه خواهم کرد؟ برای نوشتن سه طرح دارم [..]و سوم نوشتن زندگی نامه خودم که میخواهد و میباید بیان کننده زندگانی مردمی باشد که من و آنها با همدیگر تمام ستمها و رنجهای زندگی دوران خود را کشیده ایم.»
اگر اثر سترگش، «کلیدر»، از واقعهای مایه و پر و بال گرفته، اشارههایی که آورده شد برخی از نشانههایی است که به ما میگوید نویسنده برای نوشتن این اثر سه جلدی که ۱۲ سال از عمر او را «بلعیده»، تا چه اندازه به زندگی شخصی اش نظر داشته است. حتی اگر این رمان را خودزندگی نامه هم ندانیم، نزدیکی آن به زندگی نویسنده بسیار زیاد است و در جاهایی به صورت تمام و کمال منطبق بر آن چیزی است که دولت آبادی از سر گذرانده و در گفتگوها و نوشتههای مختلفش از آن گفته است؛ از کوچ ها، رنج ها، مرگ ها... مرگ ها.
«روزگار سپری شده مردم سالخورده» رمانی است در سه جلد که در طول ۱۰ سال منتشر شده است. جلد اول با نام «اقلیم باد» در چهارم دی ماه ۱۳۶۷ به اتمام میرسد و سال ۱۳۶۹ منتشر میشود. جلد دوم با نام «برزخ خس» در ۲۹ آبان ۱۳۷۱ تمام میشود و یک سال بعد به بازار میآید. نویسنده تاریخ پایان جلد سوم، «پایان جغد» را، ۳۱ شهریور ۱۳۷۴ ثبت کرده است و این جلد در سال ۱۳۷۹ و پس از ۵ سال چاپ میشود.
«روزگار سپری شده...» روایت زندگی سه نسل از مردم روستای تلخ آبادِ کُلخچان، جایی حوالی سبزوار، است. این سه نسل، سامون و پدرش عبدوس و پدربزرگش استاد ابا هستند و البته بار و تمرکز روایت بر سامون و عبدوس است.
دولت آبادی با نوشتن این رمان، زندگی دوبارهای میکند با کسانش: «این کتاب درواقع میخواهد و میباید روایت یک زندگی هفتادساله یا بیشتر باشد که محور عمده آن زندگی، در مناسبات اجتماعی دورههای مختلف جریان مییابد. [..]فکر میکنم نوشتن کتابی که بتواند دو سه نسل از مردم و زندگی اجتماعی مردم ما را در خود داشته باشد، میتواند کاری اساسی باشد. به ویژه که طی آن خواهم توانست با پدرم در بازآفرینی سیمای او در یک اثر زندگی دوبارهای داشته باشم، همچنین با مادرم و برادرهایم، نزدیکانم و همدمی هایم، و درنهایت با زندگی گذشته ام؛ هرچند دشوار خواهد بود، و هر چند دشوار است که آدمی ۴۵ سال با رنج و سختی روزگار بگذراند و سپس بخش طولانی دیگری از عمر خود را هم وقف یادآوری و بازآفرینی آن همه رنج بکند؛ اما چه میشود کرد؟» ۴
سامون، محمود دولت آبادی است و عبدوس، پدرش عبدالرسول. سه بار ازدواج و دو بار جدایی عبدوس، تعداد فرزندانش (سه پسر از ازدواج دوم و سه پسر و یک دختر از ازدواج سوم)، رفتن خانواده به کربلا، سرقت شدن پول و مدارک و چند ماه زمین گیر شدن در آنجا، بازگشت به ولایت و پخش وپلا شدن بچهها و رفتنشان به تهران و... همه واقعیتهایی از زندگی عبدالرسول، پدر نویسنده، است.
جان کندن سامون به عنوان کارگر فصلی در زمینهای کشاورزی حوالی ورامین («شما شاید دوست نداشته باشید بدانید کلوخ کوبی چیست و چرا؟ اما سامون نمیتواند آن کار را از یاد ببرد. چون سه چهار هفته و هر روز سیزده چهارده ساعت از کار سه ماه و نیمه او به کار کوبیدن کلوخ باید میگذشت.» ۵) به مشهد آمدن او، شاگرد سلمانی شدنش، بیزاری از این کار و تصمیم برای ورود به ارتش و گروهبان شدن (به این امید که بعدها ارتقا پیدا کند و امیر ارتش شود) و منصرف شدنش با نصیحت یکی از خویشان («وقتی رسیدم مشهد، امریِ دایی نعمان سال دوم خدمت سربازیش را میگذراند.
او مرا برد سربازخانه و آنجا را نشانم داد و گفت: اینجا لِه میشوی. تو در نظام له میشوی. آدم دلنازک به درد ارتش نمیخورد!» ۶، آشنا شدنش با تئاتر در مشهد، رفتن به تهران، کار در کفاشی و عکاسی و ورود به تئاتر و شروع کردن به نوشتن داستان و نمایشنامه، مرگ ناباورانه برادر کوچکش نوران بر اثر سرطان (در واقعیت با نام نورا... و درگذشته به همین مرض) و کشته شدن برادر ناتنی اش در جاده هراز، ازدواج و دوسال به زندان افتادن بی دلیلش در سال ۵۴ و بیش از این ها، بخشی از اتفاقهای مهمی است که در رمان میافتد و برگرفته از زندگی محمود دولت آبادی است.
فقر و تنگدستی، جاکَن شدن ها، مرگ دو برادر جوان و همچنین پدر و مادر، اعدام نزدیکترین دوست، احساس ناکامی و تلاشهای عقیمی که گویا قرار نیست هیچ وقت به سعادت ختم شود، زندگی را به کام سامون زهر میدارد و چگالی تلخی رمان را بالا میبرد و آن را به اثری تبدیل میکند اندوه اندود و پر از مرگ و خالی از شور و شنگی و روشنایی. چیزی به کل متفاوت از اثر سترگ دولت آبادی، «کلیدر»: «کلیدر سخت نبود، در طول مدت نوشتن کلیدر من در وجد بودم. بسیاری از شبها وقتی تا دم صبح مشغول نوشتنش بودم، از شدت وجد به سماع در میآمدم، ولی برای نوشتن روزگار سپری شده مردم سالخورده خیلی عذاب کشیدم، حتی گوش سپردن به موسیقی را از یاد برده بودم! گاهی حتی فکر میکردم پس از به پایان رساندن این کتاب واقعا تمام خواهم کرد.» ۷
و در مقالهای به همین نکته، یعنی تفاوت حال وهوایش در هنگام خلق آثارش، اشاره کرده و نوشته است که «نظم و انضباط» و «عشق و آینده» در هنگام خلق «جای خالی سلوچ» و به ویژه «کلیدر» جای خود را در «روزگار سپری شده...» به «پریشانی و مرگ اندیشی سپرده است.» ۸ در مصاحبهای گفته است: «در هنگام بازآفرینی این اثر، حس نحسی بر من غالب شده بود. حتی عشق هم نبود.» ۹
«نحسی» چیزی است که رمان با آن شروع میشود: «همه نحسیها با عرعر آن کره خر وامانده شروع شد.» حتی پیش از آن، تلخی و تاریکی رمان از پشت جلد و عنوان اثر و پس از آن از عناوین هر کدام از کتابها شروع میشود. مرور جملات افتتاحیه هر کتاب هم روح حاکم بر اثر را هویدا میکند. کتاب دوم، «برزخ خس» این گونه آغاز میشود: «از قمری فقط جمجمه اش باقی مانده با جاروی کهنه موها؛ و از جمجمه اش بیشتر همان دندان هایش که تو چشم میزند و به نظر میرسد که پشت لبهای ورچروکیده اش سبیل خاکستری روئیده است و در همان حال که در خیال گنگ و ناباور استاد عبدوس دارد کناره گودال را گذر میکند تا برسد درِ خانه، مثل تک و توکی از اهالی کلخچان که بعد از چهل سالگی شروع میکردند به هذیان گویی و حرف زدن با خود، زبان گرفته و لب میجنباند.»
و کتاب سوم، «پایان جغد»، چنین: «چرک، چرک، چرک. مغزم پر از چرک است، ذهنم پر از چرک است. لایههای مغزم، تمام شیارهای آن پر است از چرک و عفونت و نفرت. بوی آن را حس میکنم. همچنین درد آن، درد هولناک آن را. میخواهم بدهم مغزم را بشکافند، میخواهم چرکها را بتراشند و پاک کنند، میخواهم بگردم پی پزشکی که بتواند چرک شیارهای مغز را بشوید.»
مقایسه آغاز «روزگار سپری شده...» با «کلیدر» - که در تقدیم نامه اش نوشته «پیشکش عاشقان» - حکایت دارد از دیگرگون شدن محمود دولت آبادی. با تصویر دختر رعنا و باجذبه و پرکششی از طایفه کُردهای خراسان وارد دنیای وسیع «کلیدر» میشویم: «اهل خراسان مردم کرد بسیار دیده اند. بسا که این دو قوم با یکدیگر در برخورد بوده اند؛ خوشایند و ناخوشایند. اما اینکه چرا چنین چشم هاشان به مارال خیره مانده بود، خود هم نمیدانستند. مارال، دختر کرد دهنه اسب سیاهش را به شانه انداخته بود، گردنش را سخت و راست گرفته بود و با گامهای بلند، خوددار و آرام رو به نظمیه میرفت. گونه هایش برافروخته بودند.»
پرهیب امید را میشود در پایان «کلیدر» و هم «جای خالی سلوچ» دید، هرچند دور مینماید. اما «روزگار سپری شده...» با سرگردانی تمام میشود. سرگردانی و واگویههای هذیان گونه و تب زده سامون با خود و تصویر یک زندگی که قرار نیست سامان گیرد: «چرک، چرک، چرک، مغزم پدر! و درد، درد، درد... و این در حالی ست که احساس میکنم عمیقا از درون دارم ذوب میشوم و تحلیل میروم؛ و احساس میکنم دارم کوچک میشوم، کوچک و کوچک تر؛ مثل یک کودک. یک کودکِ لال، پدر! آن قدر که دلم میخواهد گریه کنم. آری... چشمانم! یک جام در چشمانم میشکند؛ تیخیل، تیخیل.»
اما چرا «نحسیْ» نویسنده را در خود تنبیده و زندگی و نوشتن برای او که حین خلق «کلیدر» به «سماع» درمی آمده، چنین خفقا ن آور بوده است؟ او کلنگ برداشته بر گور گذشته تلخش کوبیده و رنجها و «یادهای مردگان» ش را احیا کرده: «دو سه هفتهای است که مجلد اول روزگار سپری شده مردم سالخورده را به پایان برده ام و باز دچار این بغض شده ام. [..]چقدر بوی نیستی میآید -حتی از همین رمان روزگار سپری شده... که نوشته و مینویسم! - چقدر بوی نیستی و صدای نیستی میآید. [..]چقدر باید درباره نابودی و فاجعه نوشت! تمام تخیلم پر از کابوس چوبههای دار و چهرههای کبود و مسخ شده است. تمام شامه ام پر است از بوی... و تمام شنوایی ام پر است از صداهای نیست شدن، از فریادهای نابودی.» ۱۰
جز این، زمانه خلق این اثر نیز زمانهای دیگر بوده است. از انقلاب خیلی نگذشته و کشور درست در میانه جنگ است و موشکها به تهران هم میرسند. «مسئله من الان نوشتن نیست. مسئله ام این است که وقتی میروم نان بخرم خانه بیاورم، زیر آوار بمب نماند کسی. [..]این روزها بیشتر و جدیتر از همیشه باید شرط «عمری اگر باقی باشد» را در حرف و سخنها قید کرد، چون بنا بر مرگ گذاشته شده است و نفی زندگی.» ۱۱.
ولی گویا نویسنده چیزی ترسناکتر از بوسه بمبها بر زمین تهران را در جامعه اش دیده است. در یادداشتی به تاریخ ۲۹ آبان ۱۳۷۱ که خبر داده از به پایان آمدن کتاب دوم «روزگار سپری شده...»، مینویسد: «من به این درک رسیده ام که مردم ما در طول مدت اخیر، دچار پریشانیِ روحی شده اند به گونهای که انگار دارند راه زوال اخلاقی را میپیمایند.
میبینم و آن به آن تجربه میکنم که اینان به هیچ ارزش و به هیچ هنجاری پایبند نیستند، و البته درک میکنم این نوعی واکنش طبیعی آن هاست در مقابل جزمیتی که در باورهای خود داشتند، و این بی اعتبار شمردن بیشتر معیارها و ارزشها از جانب ایشان، ناشی از فروریختن باورهایشان است؛ اما چنین ادراکی نتیجه را تغییر نمیدهد.» او در ادامه همین یادداشت که در کتاب نون نوشتن آمده، از نگرانی اش از تباهی جامعه مینویسد، از «بغض و میل دیوانه وار» مردم به بیشتر و بیشتر داشتن و عطش مصرف گرایی و رقابت بیشتر داشتن که برای آن از گذر کردن از هر کس و هر چیز و لگدمال کردن یکدیگر دریغ نمیکنند و در ادامه از احساس دیگری پرده برمی دارد:
«عدم امنیت، احساس عدم امنیت یک خصیصه شده است در افراد؛ خصیصهای که فقط در ارتباط با حکومت و با پلیس سیاسی و انواع پلیسها معنا نمیشود؛ بلکه این احساس عدم امنیت وجه و حضوری عام یافته است. انسان میترسد دیگری، دیگران را ببیند، و اگر میبیند میترسد حرف بزند، و اگر حرف بزند، میترسد باطن خود را بروز دهد.» شرح و تحلیل دیگری هم از دغدغه هایش و جامعه و مردم میدهد و یادآور میشود: «و من متأثر از شرایط اخیر دست به نوشتن روزگار سپری... برده ام، [..]روح جاری در کتابها روحی مجروح، شکسته و آزرده بوده است؛ و مهمتر از آن روحی که باید اذعان دارم بیشتر سر به تو و فروخورده بوده است تا سرافراز و امیدوار.»
علاوه بر وضعیت اجتماعی که حواس حساس یک هنرمند و نویسنده را بیش از عامه مردم میگزد، دشواریهای زندگی شخصی هم شدت گرفته است. در همین سال هاست که جلو انتشار آثارش را میگیرند، از دانشگاه اخراجش میکنند و درواقع دست میاندازند به گلوی خانواده اش: «تنها محل درآمد من از راه انتشار آثارم است. وقتی جلو آن را بگیرند یعنی جلو زندگی و معاش خانواده ام را گرفته اند.» ۱۲
برادرش حسین به خارج از کشور رفته و وظیفه سروسامان دادن به خانواده او و فرستادنشان به خارج از کشور نیز باری بر دوش اوست. اما در این کار هم سنگ جلو پایش میاندازند. دو بار خانواده برادرش را از پای پلکان هواپیما برمی گردانند و اینجاست که نویسنده در خود میشکند: «تکیه بر دیوار نشستم، سر فروانداختم و حقیقتا مثل یک پیرمرد شروع کردم بههای های گریستن و در آن لحظه بود که خودم را بسی بی کس و بیچاره حس کردم و دلم شکست. غریب است آدم در این کشور و این جامعه.» ۱۳
در ادامه مینویسد: «وقتی با دیگران رو به رو میشوم برخوردشان چنان است که انگار میخواهند مرا بردارند و مثل حلوا روی سرشان بگذارند، اما در لحظههای دشوار زندگی چنانم که احساس میکنم در تمام این جهان هیچ کس را ندارم. الغرض گریستم [..]»۱۴
محمود دولت آبادی در گفت وگویی ۱۵ «روزگار سپری شده...» را شاهکار خودش دانسته است. البته شاهکاری که به عقیده خودش آن طور که باید قدر ندید و حتی به عمد نادیده گرفتندش. در برابرش سکوتی معنادار کردند.
علاوه بر زجرهایی که دولت آبادی حین و برای نوشتن این اثر کشید، از مواهبی وسوسه کننده هم گذشت. همان زمان که او را از دانشگاه اخراج کرده بودند، جلو انتشار آثار و درنتیجه معاش خانواده اش را گرفته بودند، به دعوت دانشگاه میشیگان به امریکا رفته بود. آنجا به او پیشنهاد بورس ۹ ماهه با حقوق و مزایای بالا شد که آن را رد کرد تا برگردد و کار ناتمام «روزگار سپری شده...» را تمام کند.
وسوسه کنندهتر این بود که به او وعده دادند اگر بماند، «کلیدر» به انگلیسی ترجمه میشود و شانسش برای بردن جایزه نوبل، که آن سال سر زبانها افتاده بود یک نویسنده ایرانی به نام محمود دولت آبادی نیز در میان نامزدهای آن است، بالا میرود: «گفته شد که اگر بپذیرم و بمانم، کلیدر به انگلیسی ترجمه خواهد شد و ترجمه انگلیسی آن بخت دریافت جایزه نوبل ادبیات را افزایش خواهد داد. آنها مطمئن بودند که این جایزه با ترجمه کلیدر به من اهدا خواهد شد. [..]، اما نمیتوانستم اقامت در امریکا را بپذیرم. باید بازمی گشتم به زندگی ام، به نوشتن روزگار سپری شده مردم سالخورده. آن کتاب فقط در ایران میشد نوشته شود. پس نمیتوانستم خودم را برای اقامت قانع کنم. بالاخره بازگشتم.» ۱۶
پس از بازگشت، با دعوتی به سوئد میرود. آنجا هم پیشنهاد اقامت خودش و خانواده اش را رد میکند: «طبق دعوتی که داشتم به استکهلم سوئد رفتم. دبیر کانون نویسندگان سوئد پیشنهاد اقامت دائم در سوئد کرد که بمانم. خانواده ام هم بیایند و مقیم آنجا شویم. گفتم: «نمی توانم. باید برگردم.» گفت: «آنجا جنگ است، جنگ دوزخ است. بهتر است نروید.» گفتم: «جنگ واقعا دوزخ است.» و به شوخی ادامه دادم: «ولی من چه کنم که علی الاصول دوزخی هستم.» [..]برگشتم و نشستم به کار روی روزگار سپری شده مردم سالخورده.» ۱۷.
اما چرا این همه زجر و این همه ایثار برای نوشتن یک رمان؟ چرا؟ چه اجباری؟ «مجبور بودم؟ بله، مجبور بودم، شاید اگر درگیر و دچار نوشتن روزگار... نمیشدم، روزگار مرا درمی نوشت! و شاید میخواستم پاسخی به بودگاری خود بدهم.» ۱۸
و در جایی دیگر نوشته است: «لابد از خود خواهید پرسید «اگر کاری تا بدین پایه شاق و نفس گیر است، ادامه دادن به آن چه لزومی دارد؟»، ولی من به شما خواهم گفت موضوع عمیقتر از این حرف و سخن هاست، که من در کشاکش تجربهای مرگبار قرار گرفته ام، تجربهای که نمیتوان از آن آسود، مگر از سر بگذرانیش. این یک جنگ است، جنگی گیرم با مرگ و در متن آن؛ و برای نویسنده راهی جز پیروز شدن وجود ندارد.» ۱۹
منابع:
۱. «بدهکار از دنیا نمیروم!»، گفت وگوی شیما بهرهمند با محمود دولت آبادی، ویژه نامه نوروزی شرق، ۱۴۰۱،
۲، ۸، ۱۹. «نکته اینجاست!»، محمود دولت آبادی، مجله تکاپو، شماره ۸،
۳، ۴، ۱۰، ۱۱، ۱۳، ۱۴، ۱۸. «نون نوشتن»، محمود دولت آبادی، نشر چشمه
۵، ۶. «روزگار سپری شده مردم سالخورده»، جلد دوم: «برزخ خس»، محمود دولت آبادی، نشر چشمه و مؤسسه فرهنگ معاصر
۷. «هیچ وقت اهل بازی پنهان نبوده ام»، گفت وگوی سیدفرزام حسینی با محمود دولت آبادی، روزنامه اعتماد، ۲۴ شهریور ۱۳۹۳،
۹. «۲۷ سال کار روی دو کتاب»، روزنامه اعتماد، شماره ۱۲۴۳،
۱۲، ۱۶، ۱۷. «این گفت و سخن ها...»، محمود دولت آبادی، نشر چشمه
۱۵. از گفت وگوی «همه ما از ایل آمده ایم» از کتاب «قطره محال اندیش»، محمود دولت آبادی، مؤسسه فرهنگ معاصر